من انه شرلی دل نوشته هایم را به دست بادسپردم....
به قـــولِ حسین پناهی به قـــولِ پروفسور حسابی: کاش آدم ها يکم جرات داشتن …
این آینده ,کدام بود که بهترین روزهای عمر را حرامِ دیدارش کردم؟
یکی از دانشجویان پروفسور حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم .
پروفسور جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند
“خدایا خیلی خسته ام” ، فردا صبح بیدارم نکن !!!
گوشي رو برميداشتن و زنگ ميزدن و ميگفتن :
ببين ؛ دلم واست تنگ شده ،
واسه هيچ چيز ديگه اي هم زنگ نزدم
Power By:
LoxBlog.Com |